در هُرم گرمای تابستان از نوزدهمین روز ماه رمضان با لبانی تشنه به دنبالش که
لااله الا الله گویان بر سر دست میبردنش میرفتیم.
وقتی پرسیدند چگونه آدمی بود؛همه زیر لب گفتند:خوب،خوب،خوب...
و صداقت این گفتار را میشد از چهره هایشان خواند...
هنگامی که برای همیشه در آغوش خاک آرام گرفت یکی از آن سو گفت:
همین مهربانیهاست که میماند...
دیگری گفت :نام نیکو گر بماند ز آدمی به کزو ماند سرای زرنگار
آنسوتر یکی آرام اشک ریخت و گفت :
چهره ی ماندگار معماری خراسان ماندگارتر شد...
هوشنگ جان همه تو را میگفتند...
امروز هفت روزگذشته است از آن پگاه که دیدم نور شدی و گذشتی از دری که
فقط برای تو باز شده بود...
نزدیک به یک ماه است که نیامده ای،نخندیده ای،شوخی نکرده ای.
دلم برای همه اش تنگ است و بر خلاف قولم در تنهایی اشک میریزم اما...
در این هفت روز درک کردم کلام سعدی بزرگوار را که فرمود:
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز...
و این است که آرامم میکند...
روحت شاد و یادت سبز...
گلی...