روزی بود ، روزگاری بود
تو بیابون خدا
نخودی از نخودا
خونه داشت و زندگی
همه چی ، هر چی بگی !
همه چی ، از همه جور :
روی رَف تنگِ بلور
اینورِ رَف گلاب پاش
اونورِ رَف گلاب پاش
تِرمه و سوزنی داشت
پارچه ی پیرهنی داشت .
نخودی نگو ، بلا بود
خوشگلِ خوشگلا بود
امّا فقط یه غم داشت
یه چیز تو دنیا کم داشت :
همدل و همزبون نداشت
جفت هم آشیون نداشت
نخودی تو اون دَرندَشت
تنهای تنها می گشت
هر صبحِ زود پا می شد
راهیِ صحرا می شد
اینور و اونور می گشت
قدم زنون بر می گشت
می گفت : « چرا ، خدا جون
تو این بَرّ و بیابون
تنهایِ تنها موندم
از زندگی وا موندم ؟ »
یه صبح زود که پا شد
چِشاش دوباره وا شد
اینورِ شو نیگا کرد
اونورِشو نیگا کرد
اومد کنارِ پنجره
دیدش که پشت پنجره
از همیشه م خالی تره !
نخودی غمش گرفت
غمِ عالمش گرفت :
« چکنم ، چکار کنم ؟
چه جوری از تنهایی فرار کنم ؟
هَوار کنم ؟
سَر بزارَم به صحرا
دل بکنم از اینجا ؟
نه .. نخودی !
مَگه دیوونه شدی ؟
دل بِکنی از اینجا – کجا میری ؟
سر می ذاری به صحرا ؟
آخه ، ببینم ، با غُصه
کدوم کاری دُرسّه ؟
غصه که کار نمی شه
اینو بدون همیشه ! »
برگشت و جاشو جَم کرد
چایی رو آورد و دَم کرد
اتاقو قشنگ جارو زد
رختار و شست ، اُتو زد
شونه به زُلفونش کشید
سُرمه به مُژگونش کشید .
زلفِ سیاهش رو دوشش
گوشواره هاش به گوشش
کاراشو روبِرا کرد
تو آیینه نیگا کرد
نخودی ، نَه بِه از شما ،
شده بود یه تیکه ماه !
« حیف ! کسی نیس نیگام کُنه
نیگا به سَر تا پام کنه
بیاد بگه خاله نخودی
وای که چِقَد خوشگل شدی ! »
نخودی چشم به راه موند
امّا زمین سیاه موند .
یه هفته ، دو هفته ، سه هفته ،
چهار هفته بود
که برف و سرما رفته بود ...
ادامه داره...
قصه ی ما به سر نرسید ولی کلاغه بخونه اش رسید،قصه رو تا اینجا شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره
این قصه محبوبترین قصه ی اطلسی و باباییشه!هنوز