یکی بود و چند تا شدن.چند تا شدن خوشحال شدن
انوشيروان عادل وزيرى داشت بهنام بزرگمهر که در سياست و عقل لنگه نداشت. اين وزير داراى پنج پسر و پنج دختر بود. يک روز دختر کوچک وزير که خيلى عزيز کرده بود، آمد پيش پدرش و گفت:«من در بازار يک گل الماسى ديدم و عاشقش شدم. پول بده تا آن را بخرم.»
بزرگمهر گفت:«اى فرزند پول من کفاف اين خرجها را نمىدهد.»
دختر گفت:«تو وزير انوشيروان و عقل او هستي، چطور براى يک گل الماسى پول نداري!اگر تا سه روز ديگر، آنرا برايم نخرى خود را مىکشم.»
فردا بزرگمهر به نزد انوشيروان رفت. انوشيروان ديد خيلى ناراحت است. علت را پرسيد. بزرگمهر آنچه را بين خود و دخترش گذاشته بود براى او گفت. و بعد اضافه کرد که :«شما خوب است يک مقدار به معاش من مدد برسانى تا بتوانم جواب بچههايم را بدهم.» انوشيروان خزانهدار را صدا زد و گفت:«در اين ماه هر چه بزرگمهر پول خواست به او بده!»
وقتی بزرگمهر رفت،خزانهدار به شاه گفت:«همهٔ چيزها در دست بزرگمهر است. ماليات در دست او است. هست و نيست شما در دست او است. آنوقت براى اين که خودش را به شما پاک نشان دهد، مىگويد پول يک گل الماس را ندارم!»
انوشيروان در فکر فرو رفت و با خود گفت:«شاه هم بايد يک خرده عقل داشته باشد، دروغگو را بشناسد، راستگو را بشناسد.»
در آن زمان، انوشيروان يک زنجير به در بارگاه نصب کرده بود که يک سرش به زنگى وصل و در اتاق خودش بود. اگر رعيتى با او حرفى داشت، زنجير را تکام مىداد. زنگ صدا مىکرد و انوشيروان براى شنيدن حرفهاى رعيت نزد او مىآمد. انوشيروان با خودش فکر کرد که شايد بزرگمهر دستور داده محافظين نگذارند کسى به زنجير نزديک شود.
بزرگمهر را خواست و گفت:«امروز بگو جار بزنند که من بار عام مىنيشينم و هر کس مىخواهد بيايد.»
جار زدند. مردم شهر جمع شدند. انوشيروان بزرگمهر را پی کاری فرستاد. آن وقت رو به جمعيت کرد و گفت:«هر کس از وزير من،گله و شکايتى دارد بدون واهمه بگويد.»از هيچکس صدا درنيامد. انوشيروان گفت:«هيچکس شکايتى ندارد؟»
همهٔ مردم فرياد زدند:«شکايتى نداريم.»
پيرمردى بلند شد و گفت:«اما يک نفر در اين شهر هست که روزى يکبار براى من آذوقه مىآورد. دو روز است که نيامده، من از او شکايت دارم!»
انوشيروان پرسید:«آیا ميان جمعيت هست؟»
پيرمرد گفت:«نگاه کردهام. اگر بود يقهاش را مىگرفتم و مىپرسيدم که چرا نيامده.»
در همیم وقت برزگمهر سر رسید.وقتى بزرگمهر آمد؛پيرمرد گفت:«قربان اين همان شخص است.»
انوشیروان خزانهدار را خواست و به او گفت:«اى بخيل، هيچکس از بزرگمهر شکايتى نداشت تو مىخواستى وزيرى را که نمىگذارد کسى در مملکت گرسنه بخوابد، از من جدا کني؟خزانهدارى مثل تو به درد من نمىخورد.»
بعد از بزرگمهر پرسيد:«چرا آذوقهٔ پيرمرد را اين دو روز ندادي؟»
بزرگمهر گفت:«چون مىدانستم که اين خزانهدار با من دشمن است و بد مىگوید، من مخصوصاً آذوقه پيرمرد را نبردم که بدانى چطور مملکت را اداره مىکنم.»
انوشیروان خود برای دختران بزرگمهر به پاس صداقتش یکی یک دانه گل الماسی هدیه فرستاد.
قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره
برگرفته از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان