یکی بود و چند تا شدن.چند تا شدن خوشحال شدن
روزگاری در دهکده ای جوان زیبایی زندگی میکرد به نام نارسیس.او همه روزه برای دیدن زیبایی خود به دریاچه آبهای شیرین در وسط جنگل میرفت.
آنچنان شتابان از میان مردم می گریخت که مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد.آنچنان شتابان از میان درختان می گریخت که مبادا الهه جنگل ها او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد.
وقتی به دریاچه می رسید آرام می گرفت و ساعتها در سکوت دریاچه محو زیبایی خود می شد.آنچنان محو تماشای خود می شد که اصلا نمی فهمید روز کی به پایان می رسد و شب همگام دزدانه به خانه اش باز می گشت تا مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد!
یک روز همچنان که نارسیس دوان دوان آمد تا خود را به دریاچه برساند و مثل هر روز از زیبایی اش لذت ببرد،پایش به سنگی خورد و به درون دریاچه افتاد و مرد...
از مکانی که نارسیس به درون دریاچه افتاد گلی شکفت.دریاچه نام او را به یاد نارسیس، نرگس گذاشت.
دریاچه همهء روز برای برای نارسیس می گریست تا اینکه روزی الهه جنگل ها آمد و دید تمام آب های شیرین دریاچه با اشک های دریاچه شور شده،پس به او گفت :«ای دریاچه تو چرا برای نارسیس گریه می کنی؟درست است که او در هر حال زیبا ترین بود و من در هر حال همیشه در جنگل ها به دنبالش دوان بودم تا او را ببینم اما،او همیشه در میان جنگل از من فراری بود و من هرگز او را ندیدم و از زیبایی اش لذت نبردم و این
تنها تو بودی که او را دیده ای و از زیبایی اش لذت برده ای!پس گریه برای چیست؟!»
دریاچه با تعجب اشکهایش را پاک کرد و پرسید:«مگر نارسیس زیبا هم بود؟!»
الهه با تعجبی دو چندان پاسخ داد:«آری!او زیبا بود؛زیبا ترین بود.ولی چگونه ممکن است که تو این راندانی؟تو او را از هر کسی بیشتر دیده بودی،از خودش هم بیشتر!اصلا تو
تنها کسی بودی که او را میدیدی.چگونه ممکن است که نفهمیده باشی او زیباست؟!»
دریاچه که کاملا گیج شده بود پاسخ داد:«نارسیس همه روزه ساعت ها بر حاشیه من می نشست اما من هرگز نفهمیدم او زیباست!زیرا هر روز که او به سراغ من می آمد من در عمق چشمانش زیبایی خودرا می دیدم واکنون که مرده از این می گریم که دیگر نمیتوانم زیبایی ام را ببینم...»
شب خوش