یکی بود و چند تا شدن؛بعد همگی خوشحال شدن
در زمان قديم در يکي از شهرها مردي زندگي ميکرد که نامش حاتم بود و يک ساختمان
داشت که چهل در داشت و هر کس که به آن شهر وارد ميشد؛حتماً مهمان حاتم ميشد و
از يک در ميرفت بعد از خوردن و آشاميدن با يک سيني طلا و يک اسب از آنجا خارج ميشد.
يک روز مردي مهمان حاتم شد و از يک در وارد شد و بعد از خوردن و آشاميدن با يک
سيني طلا و يک اسب بيرون آمد و خواست که از در دوم برود نگذاشتند.
مرد گفت:«پس اين چطور نامش را حاتم گذاشته؟در شهر ما دختري هست بنام گلچهره
که مثل حاتم يک ساختمان چهل دري دارد اگر کسي از هر چهل در داخل شود و بعد از
خوردن و آشاميدن يک سيني طلا و يک اسب بگيرد و برود هيچ چيز نميگويند!»
همينکه اين سخن به گوش حاتم رسيد بند و بساط را بسته و راهي شهر گلچهره شد،
ميرفت و سراغ ميگرفت تا بعد از يکسال به شهر گلچهره رسيد و مهمان او شد.
موقعي که خواست برود هر چه پول و اسب دادند قبول نکرد و گفت"«با گلچهره خانم کار
دارم.»
او را پيش گلچهره بردند و حاتم پس از گفتگوي فراوان با گلچهره تقاضاي ازدواج کرد.
گلچهره گفت:«حاتم اگر راستي مرا ميخواهي من دو تا راز پوشيده دارم و خودم هم
نميدانم ولي اگر بروي آنها را فاش کني و براي من تعريف کني با تو ازدواج خواهم کرد.»
حاتم گفت:«حالا بگو ببينم چه هستند؟»
گلچهره گفت:«در يکي از شهرها مردي هست کهاذان گوست و هر روز پس از تمام
کردن اذان جيغي ميکشد و خودش را کتک ميزند و عد بيهوش ميشود.يک گدائي هم
هست نميدانم در کجا ولي هر چه برايش پول بدهي فقط ميگويد انصاف نگهدار،انصاف
نگهدار!»حاتم گفت:«گلچهره خانم کسي که ماهي بخواهد بايد در آب سرد رود،من هم
قبول دارم.»
سپس از گلچهره خداحافظي کرد و رو به کوهستان رفت تمام دو سال راه پيمايي کرد.
روزي در شهري رفت که در مسجد نماز بگزارد،ديد مردي دارد اذان ميگويد.با خود گفت:
«والله همين جا خواهم ايستاد ببينم اين مرد همان نباشد.»
موقعي که اذان را تمام کرد،حاتم ديد جيغي کشيد و به خودش کتک زد و بيهوش شد.
حاتم ايستاد تا مرد اذان گو بهوش آمد و از پشت بام پائين آمد. حاتم خودش را به او
رساند و گفت:«آقا مهمان نمي خواهي؟»
اذان گو گفت:«مهمان حبیب خداست.خوش آمده روي چشمم نگه مي دارم.»
به خانه او رفتند موقعي که شام را آورد و سفره را پهن کرد،حاتم گفت:«آقا اگر اين رازت
را به من نگويي لب به نان و نمکت نخواهم زد.»
اذان گو گفت:«خوب حالا غذايت را بخور بعداً برايت مي گويم.»موقعي که سفره را
جمع کردند اذان گو گفت:«حاتم مي دانم شما را چه کسي فرستاده اما بايد راز گدائي را
که مي گويد انصاف نگهدار را فاش کني و برايم بگويي تا من هم تا رازم را به تو
فاش کنم.»
حاتم از او خداحافظي کرد رو به دشت و صحرا گذاشت رفت و رفت تا به يک
درياي بزرگي رسيد، دو سه روز همچنان سرگردان در کنار دريا به اين طرف و آن طرف
مي رفت و ناله و زاري مي کرد و راهي پيدا نمي کرد.
روز سوم در کنار دريا نشسته بود و به صداي امواج آن گوش مي داد که ناگهان ديد ماهي
بزرگي سرش را از آب بيرون آورد و به حاتم گفت:«اگر به ما يک خوبي بکني هر چه
بخواهي برايت خواهم داد.»حاتم گفت:«مگر شما کاري داريد، ماهي گفت در يک
فرسخي اين دريا يک ماهيگير پير با پسرش زندگي مي کند و حالا سه روز است که
دختر پادشاه ما را گرفته و برده و تا حال نکشته و نفروخته؛اگر بروي و دختر را از او بگيري
و به اينجا بياوري هر آرزويي داشته باشي بر آورده خواهم کرد.»
ادمه داره...
شبتون پر ستاره