یکی بود و دوتا شدن،دوتا شدن خوشحال شدن
زیر گنبد کبود تو یه دشت سرسبز گنجشكي بود و مورچهاي.
تابستان بود و هوا گرم. دانه و آذوقه زياد بود. گنجشك اينطرف ميپريد، آنطرف ميپريد، دانه ميخورد، بازي ميكرد. خيلي هم كه گرمش ميشد، خودش را به آب جوي ميرساند، آبي مينوشيد و پروبالي به آب ميزد تا خنك شود.
مورچه هم همين كارها را ميكرد. مثل گنجشك هم ميخورد و هم مينوشيد، هم تن و بدني به آب ميزد تا خنك شود؛اما يك كار ديگر هم ميكرد كه گنجشك آن كار را انجام نميداد.
مورچه،علاوه بر بازي و خوردن و نوشيدن، گاهگاهي دانهاي هم به لانهاش ميبرد و انبار ميكرد تا در روزهاي سرد و سخت زمستان بيغذا نماند.
يك روز مورچه به گنجشك گفت: «بازي و خورد و خواب هم اندازهاي دارد. كمي هم به فكر فردا و فصل زمستان باش. مثل من كمي دانه انبار كن كه هنگام برف و باران و سردي هوا گرسنه نماني.»
گنجشك گفت:«چه حرفها! هواي به اين خوبي را رها كنم و به فكر انبار كردن آذوقه باشم؟ امروز كه خوردني و نوشيدني هست، در فصل زمستان هم حتماً براي خوردن چيزي پيدا خواهم كرد.»
روزها گذشت، هفتهها گذشت و ماهها هم پشتسر هم آمدند و رفتند تا اينكه زمستان سرد از راه رسيد.
برف باريد و همهجا را سفيدپوش كرد. ديگر نه گياه و سبزهاي روي زمين ماند و نه ميوهاي روي شاخهي درختي پيدا شد. گنجشك كمي اينطرف رفت، كمي آنطرف رفت، اما چيزي براي خوردن پيدا نكرد. پروبالش در آن هواي سرد قدرت پرواز نداشت. حتي نوكش را هم نميتوانست باز كند و جيكجيك كند. نميدانست چهكار كند. ياد دوستش افتاد و با خودش گفت:«بهتر است پيش مورچه بروم. شايد او كمكي به من بكند و دانهاي به من بدهد كه بخورم و از گرسنگي نميرم.»
با اين فكر گنجشك خودش را به در لانهي مورچه رساند و در زد. مورچه در را باز كرد و گنجشك را با وضعيت بدي كه داشت ديد. سلاموعليكي كرد، احوالي پرسيد و بعد پرسيد:«چه عجب از اين طرفها؟»
گنجشك حال و روزش را تعريف كرد. از وضع بدش ناليد و آخر سر گفت:«كمكم كن كه از گرسنگي دارم ميميرم.»
مورچه فكري كرد و گفت:«يادت ميآيد كه در تابستان چندبار به تو گفتم به فكر اين روزها هم باش، اما تو گوش نكردي و ميبيني كه حالا به چه روزي افتادهاي. ببينم وقتي كه جيكجيك مستونت بود، فكر زمستونت هم بود، يا نبود؟»
گنجشك گفت:«حق با تو بود، بايد همانروزها به فكر اين بدبختي و اين روزگارم ميافتادم !»
مورچه كه ديد گنجشك پشيمان شده، گفت:«در هر صورت ما دوتا با هم دوستيم. من هم آنقدر آذوقه انبار كردهام كه بتوانم تو را هم ميهمان كنم.»
گنجشك خوشحال شد و خدا را شكر كرد.
از آنروز به بعد، به كسي كه به فكر آيندهاش نيست و دچار مشكل ميشود ميگويند: «جيكجيك مستونت بود، فكر زمستونت بود؟»
قصه ی ما بسر رسید کلاغه هم بخونه اش رسید زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره