يکى بود و يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. يک روز گنجشکى توى بيابان مىپريد، ديد؛در کشتزار پنبه،زن و مرد پنبه از غوزه بيرون مىکشند. ازشان پرسيد:
براى چه اين کار را مىکنيد؟
جواب دادند: براى اينکه زمستان، که هوا سرد مىشود بالاپوش داشته باشيم.
گفت: پس يک خورده از اين پنبه به من بدهيد.يک خرده پنبه را گرفت و آورد پهلوى جولا، گفت: اين رو بريس؛اگر نريسي، ريستو و ريسدونتو،با باسىودو دندونتو مىکنم و مىبرم من. جولا قبول کرد و براش رشت.
از آنجا رشته را پهلوى رنگرز برد و گفت: اين رو رنگ کن! اگر نکني، رنگتو و رنگدونتو، با سىودو دندانتو، مىکنم، مىبرم من. رنگرز گفت: به روى چشم! رنگ کرد و بهش داد. از آنجا آمد پهلوى پارچهباف، گفت اين رو بباف! اگر نبافي، بافتو و بافدونتو، با سىودو دندونتو، مىکنم و مىبرم من. پارچهباف پارچه رو بافت.
گنجشک برداشت و آورد پهلوى درزى و گفت: اين رو بدوز! اگر ندوزي، دوزتو و دوزدونتو، با سىودو دندونتو مىکنم و مىبرم. درزى هم براش دوخت.
گنجشک قبا را پوشيد و گفت: بروم توى شهر، همه ببینن چه لباسم قشنگه؛پر زد، آمد توى ايوان قصر پادشاه،
بنا کرد خواندن:لباس نو بهتن دارم، قبا و پيرهن دارم .
غلامها آمدند جلو، که بزنندش.گنجشک پريد و دوباره آمد، بنا کرد خواندن: لباس نو بهتن دارم، قبا و پيرهن دارم .
پادشاه اوقاتش تلخ شد، گفت: 'بگيريد، اين پر گورا!' نوکرها، هر کارى کردند، نتوانستند بگيرند. مىپريدند و مىرفت و دوباره روى هرهٔ ايوان مىنشست و مىخواند!
آخر سر، به فرمان پادشاه، روى هرهٔ ايوان قير ريختند، ايندفعه تا آمد بنشيند، پاش چسبيد و گرفتندش.
پادشاه گفت: 'بکشيد و بگذاريدش لاى پلو که امشب بخوريم' . همينکه آمدند با چاقو سرش را ببرند. گفت: به به چه تيغ تيزى' .پادشاه سرگردان ماند!
گفت: 'يک قفس طلا براش درست کنيد، يک جام طلا هم نقل و نبات و يک جام طلا هم شربت گلاب، توى قفس بگذاريد، تا گنجشک هميشه سرکِيف باشد و بخواند' . همين کار را کردند. گنجشکه، توى قفس هى نقل و نبات مىخورد و هى شربت گلاب و هى مىخواند.
قصه ی ما بسر رسید کلاغه هم بخونه اش رسید زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
برگرفته از قصه های عامیانه با کمی تغییر
اطلسی خیلی این قصه رو دوست داشت.یادش بخیر.چقدر زود بزرگ میشن بچه ها!
شب خوش